شعر (آواز روح)

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شب

شب را دوست دارم !
   چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی
   تا سر گردانی مرا ببیند .چون انتها را  نمی بینم
.تا برای رسیدن به آن اشتیا قی
 نداشته باشم
شب را دوست دارم
    چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان
 بی فروغم نمی بیند
شب را دوست دارم  :  چرا که اولین بار تو را در شب یافتم
از شب می ترسم    :  تو را در شب از دست دادم.
از شب متنفرم  ، به اندازه ی تمام  عشق های  دروغین
با آفتاب قهرم ، چرا شبها به دیدارم نمی آید؟
نمی آید تا با دست هنر مندش سا یه ی تو را بر دیوار خیالم نقش زند و مرا به
بودنت دلخوش سازد
شاید آفتاب با من قهر است؟؟
آ ن روز که تو در کنارم بودی ، هرگز به آ فتاب سلام نکردم ، هرگز به روی  
شب لبخند نزدم. و برایش دستی تکان ندادم.
این مجازات تمام لحظه هاییست که همه ی دنیا را در تو میدیدم

و تو را در تمام دنیا


بی فرار

 
بی قرار توام در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل کرمان که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مساله هاست


مهر

چند روزیست که میزبان باد های پائیزی هستیم. بوی پائیز همیشه برایم تداعی کننده بوی کیف و کتاب و دفتر و قلم نو بود که تا مدتها بوی نویی شان در اتاقم می پیچید. روزهای اول مدرسه با چه وسواسی از وسایلم مراقبت می کردم. می خواستم تا آخر سال همان بو را داشته باشند. حسی زودگذر که فقط تا یک هفته دوام داشت.


هنوز هم با پائیز به وجد می آیم و هوس نویی می کنم. دلم می خواهد باز در میان شادی و غوغای بچه ها خودم را گم کنم. پا به دنیایی بچگانه بگذارم و از آن لذت برم. بخندم، بدوم، و بازی کنم، فارغ از تمام دنیای بزرگانه ای که برای خود ساخته ام. این دنیا دیگر محصور باید ها و نباید های ساختگی نیست. بی انتهاست. بی غل وغش، آرام و راحت و بی دغدغه. راحت می خندی، راحت می گریی و راحت تر همه را فراموش می کنی.


 روزهای اول مهر ... روزهای پر از شادی و دلهره.


فراموشی

                        

نفسم میشکند مثل غروب

نفسی نو خواهم

به طلوع دگری اندیشم

به امید

به سراپرده دلهای سپید

موجی از اشک ز برخورد به اعماق دلم میشکند

تا دهد تاوانی

نفس و جان

رودی از چشمه نور

تا به سجادهُ پژمردهُ گلهای گلستان سعادت

سجده ای تازه کند.

تو به نی محتاجی

من تنها به نوای نی چوپان وجود

از تو محتاجترم

پل دل بر لب دریای صفا

از کنار قفس این نفسم میگذرد

                                                    احمد


اشک

 

خبر آوردند

دیشب,

برای غریبگیمان گریسته ای.

اشکهایت را دور نریز.

مهتاب نیمه شب,

وقتی عشق تب کرده بود و جنون پرستارش بود,

اشکهایت را در ازای پیوند انتظار و نگاه

معامله کردم با خدا.

در رسم بازار زندگی ,

سهم پروانه از مرگ

اشک شمع بود

و

من در این بازار,

اشکهایت را

با گناه لحظه ای نگاه,

چه ارزان فروختم.

قسم به امید,

قسم به یگانگی خداوند باد و بید

تا ابد

به رغم دلدادگی

به رسم پروانگیت وفادار خواهم ماند


انتظار

 بانوی سرزمین آفتاب و ابر

گفته بودی

سروده های بهار را

ترجمان غربت چشمان منتظر دخترکی معنا بخشید

که موقع پرواز دادن قاصدک

حتی باد هم بی اعتنا نمی وزید.

دریغا

هنگامی که قطره بارانی قاصدک را سرنگون کرد

کسی قطره اشک دخترک را که بر روی گلبرگ ارکیده افتاد ندید

و من

مبهوت ندای آشنائی که گفت:

غریبه

برای دیدن زیبائی باران چشمهایت را ببند

و برای دیدن رنگین کمان

زیر باران برو.

اعتراف می کنم که برای اوج گرفتن قاصدک زخمی دعا کردم.

تو ای قاصدک زخمی

به دیدگان خسته دخترک بگو

امشب

زیر نور ماه

بی اعتنا به چشمک ستارگان

و با چشمان باز

آسوده بخواب.

                      


شعری برای تو .

 

 

باز با دل گرفته در هوای تو
شعر تازه ای سروده ام برای تو

روبروی اسمان نشسته ام تهیست
بی نوازش صدای اشنای تو

مثل لحظه ای که رفته ای وبعد از ان
مانده روی برف کوچه رد پای تو

من دلم هنوز بوی عشق می دهد
عطر ساده وصمیمی صدای تو

گر چه قلبم از هجوم غصه ها پر است
گر چه نیستند هیچ یک سزای تو

غصه های تو تمامشان از ان من
شعرهای من تمامشان برای تو